سلطان غم هر آنچه تواند بگو بكن 

من برده ام به باده فروشان پناه از او

السلام عليك يا عطشان

ابر ای ابر!

که بر تربت آن سبزترین می گذری

 آب یادت نرود...

سيد علي مير افضلي

چیزی عوض می شد مگر با نه ؟

می شد بگویم نه ولی آخر ، چیزی عوض می شد مگر با نه ؟

سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه !

در چشمه چون تصویر ماه افتاد ، جوشید ، طغیان کرد و راه افتاد

مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه !

افسوس دریا را نفهمیدیم ، روز مبادا را نفهمیدیم

دیدی که بعد از رفتن او شد ، هر روزمان روز مبادا! نه !؟

نامردمی ها مرد را آزرد ، تا در فضای سرد شب پژمرد ،

او بغض قیصر بودنش را خورد ، او نان قیصر بودنش را نه !

او در میان دوستان تنها ، افسوس وقتی گفتن از دریا ;

افتاده دست گوش ماهی ها ، باید خروشد اینچنین یا نه ؟

شاید زمان ما را عوض کرد ه است ، این مرد اما همچنان مرد است

این مرد نام دیگرش درد است ، چیزی که در او بود و در ما نه !

دلخسته از زندان در زندان ، از جنگ با این درد بی درمان

مرگ امد و این مرد بی پایان ، چیزی نگفت اینبار حتی نه

صبح سه شنبه هشتم آبان ، آغوش باز سید و سلمان

آغاز قیصر بود یا پایان ؟ پایان قیصر بود... اما نه !

محمد حسین نعم

مرگ بر ....

از خدایان پر ،
وز خدا خالی‌ست ؛
قلب ما سرزمین اشغالی‌ست .

علیرضا فولادی


....  قم دل مي شود

ازشب میلاد تو این گونه حاصل می شود
ماه روز اوّل ذی القعده کامل می شود
بارها سر در می آرد از شب میلاد تو
تا که جبرائیل از خورشید غافل می شود
گوئیا شأن نزولش می شود ایران ما
هرچه بر "موسی بن جعفر" سوره نازل می شود
پای او "شاه چراغ" و دست ها "عبدالعظیم"
چشم ایران چون که مشهدگشت ، قم دل می شود
خاک مشهد نسخه ی ایرانی کرب و بلاست
حضرت معصومه زینب را معادل می شود
هرچه قابل تر در این مجموعه ناقابل تر است
هرچه ناقابل در این مجموعه قابل می شود
هرکسی از خویش داخل گشت خارج می شود
هرکسی از خویش خارج گشت داخل می شود
هرکسی در شهر عاقل گشت عاشق هم نشد
هرکسی در صحن عاشق گشت عاقل می شود
رتبه ها بر عکس دنیا می دهد اینجا جواب
شاه با ترفیع در صحن تو سائل می شود
در حریمت شعر گفتن کار خود را می کند
"
شاطر عباس قمی" هم گاه "دعبل "می شود
اشک وقتی واقعی شد در حرم هم سرگرفت
پس به جای مُهر پیشانی من گل می شود
هر کسی طرز ارادت را به تو توضیح داد
صاحب یک جلد توضیح المسائل می شود
گوشه ای از لطف پنهان تو که معلوم نیست
گوشه ای از لطف معلوم تو "فاضل" می شود
تاچهل شهر مجاور وسعت اکرام توست
پس من همسایه ات را نیز شامل می شود
مشکلات سختم آسان شد ولی کاری بکن
دل بریدن از تو دارد باز مشکل می شود
مهدی رحیمی

در شهر طوس میکده تاسیس کرده ای ؟

وقتی همه به عشق تو پروانه می شوند

پروانه ها کنایه و افسانه می شوند

با دیدن جمال زلیخا کُش شما

یوسف شناس ها همه دیوانه می شوند

شب ها به عشق باده ی نابت شیوخ شهر

شاگردهای حوزه ی میخانه می شوند


متن كامل شعر استاد قاسمي را در ادامه مطلب ببينيد

ادامه نوشته

سالروز سفر شهريار غزل    

زمن برگشته روی کارجانا

توهم داری سر پیکارجانا

توباری از سرپیکاربگذر

که کار من گذشت از کارجانا


ادامه نوشته

براي ...؟

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی

ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی

اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی

مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی

نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد

تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی

قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما

اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی

انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق

مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری

مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی

لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی

و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق

نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان

بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

سعدي شيرين سخن

رفتی و به جایی نرسیدیم ای عمر!

بی حاصلی از برزخ سی سال تکاپو

 نه طالع نحسی ، نه سرانجام شهیدی

کاکایی

وقتي كه ...

یک ... دو ... سه ... چار… را شمردم تک تک

آهسته به دنبال تو رفتم با شک

وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم: 

تمرین جدایی است قایم باشک!

میلاد عرفان پور

شاعر اگر سعدی شیرازی است....

به مناسبت روز بزرگداشت شیخ اجل :


تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

 تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی 

قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرهایی

شیخ اجل سعدی شیرازی

در سمت توام

دلم باران

دستم باران

دهانم باران

چشمم باران

روزم را با بندگی تو پاگشا می کنم

هر اذانی که می وزد پنجره ها باز می شوند

یاد تو کوران می کند

هر اسم تو را که صدا می زنم

ماه در دهانم هزار تکه می شود

کاش من همه بودم

با همه دهان ها تو را صدا می زدم

کفش های ماه را به پا کرده ام

دوباره عازم توام

تا بوی زلف یار در آبادی من است

هر لب که خنده ای کند از شادی من است

زندگی با توست

زندگی همین حالاست...

 

محمد صالح اعلا

در حسرت یک یارب

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
 پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
 وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی
 دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن
 من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی
 در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

مرتضی عبداللهی

هیچ یادت هست ؟

باز کن پنجره‌ها را که نسيم
 
روز ميلاد اقاقي ها را
 
جشن مي گيرد
 
و بهار
 
روي هر شاخه کنار هر برگ
 
شمع روشن کرده است
 
همه چلچله ها برگشتند
 
و طراوت را فرياد زدند
 
کوچه يکپارچه آواز شده است
 
و درخت گيلاس هديه جشن اقاقي ها را
 
گل به دامن کرده است
 
باز کن پنجره‌ها را اي دوست
 
هيچ يادت هست
 
که زمين را عطشي وحشي سوخت؟
 
برگ ها پژمردند
 
تشنگي با جگر خاک چه کرد؟
 
هيچ يادت هست؟
 
که توي تاريکي شب هاي بلند
 
سيلي سرما با تاک چه کرد؟
 
با سر و سينه گل هاي سپيد
 
نيمه شب، باد غضبناک چه کرد؟
 
هيچ يادت هست؟
 
حاليا معجزه باران را باور کن
 
و سخاوت را در چشم چمن زار ببين
 
و محبت را در روح نسيم
 
که در اين کوچه تنگ
 
با همين دست تهي
 
روز ميلاد اقاقي ها را
 
جشن مي گيرند
 
خاک جان يافته است
 
تو چرا سنگ شدي؟
 
تو چرا اين همه دلتنگ شدي ؟
 باز کن پنجره را
 
و بهاران را
 
باور کن

فریدون مشیری

بابی انت و امی

عیبی ندارد مرقدت گنبد ندارد

جبریل می سازد برایت بهترش را

چه  حالی می کند  درویش  چشمان سحر خیزت

چه  حالی می کند  درویش  چشمان سحر خیزت
تو  مولانای ما خواهی شد و ما  شمس تبریزت

 چه منعی دارد این افسانه  در  بازار دلجویان
چه  افسوسی برانگیزد  لبان مست پرهیزت

چه دف هایی که  می آشوبی  از  تکرار  دستانت
چه  ساغر ها  که  سرشارند  از  گلبانگ  لبریزت

غزل با ماست، با آیات منثور خراسانی
فدای سوره های نثر ما شطح  غزل خیزت

اگر  نیلوفری  از نغمه های  بی لبت می رُست
چه ها می شد! چه ها؟ وقف  کرامات دل انگیزت....

محمد رمضانی فرخانی

شعرخوانی در محضر رهبر حکیم انقلاب- رمضان

شاعر بدون عشق، مگر نیز می شود؟

از غم که چشم های تو لبریز می شود
انگار فصل ها همه پاییز می شود

وقتی که خنده می کنی و حرف می زنی
پاییز چون بهار دل انگیز می شود

تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق گلاویز می شود

 جز سایه ای نماند ز من با طلوع عشق
آن نیز با غروب تو نا چیز می شود

با عطر گیسوان تو در باد مثل گل
صد پاره باز جامه ی پرهیز می شود

وانگاه روح عاشق من مثل قاصدک
در جستجوی دوست سبک خیز می شود

با من بمان که بودن من با تو ممکن است
شاعر بدون عشق، مگر نیز می شود؟

سید محمد مجید موسوی گرمارودی

رسیده ام به: غزل، گُل، شکوفه، دریا، ماه !

تو یک غروبِ غم انگیز می رسی از راه
که می بَرند مرا روی شانه های سیاه

صدای گریه بلند است و جمله هایی هم
شبیهِ تسلیت و غصه و غمی جانکاه

به گوش یخ زده اَم می رسد وَ فریادی
شبیهِ حُرمَتِ این لااِلهَ اِلا الله!

وَ چشم هام، که چشم انتظار تو هستند!
-اگر چه منجمدند و نمی کنند نگاه-

وَ بغض می کند آن جا جنازه ی من که
«تو» را همیشه «نَفَس» می کشید و «خود» را «آه»!

چقدر شب که تو را من مرور کرده ام وُ
رسیده ام به: غزل، گُل، شکوفه، دریا، ماه !

بدون تو، همه ی عمرِ من دو قسمت شد:
دقیقه های تکیده، دقیقه های تباه

اگر چه متنِ بلندی ست درد دل هایم
سکوت می کنم و شرحِ قصّه را کوتاه –

که باز جمعه رسید و نیامدی و شدند
«غروب جمعه» و «مرگ» و «وجود من‌» همراه!

برای بدرقه ی نعشِ من بیا هر روز
که کارِ من شده سی بار مرگ در هر ماه  

وَ کلِّ دلخوشی زندگی من، این که
تو یک غروب غم انگیز  می رسی از راه

مهدی زارعی

زخم تازه

دلم در سینه پیدا نیست گویی
به استقبال زخم تازه رفته ست

 

نماز عصر شد پیشانی خورشید چین افتاد

ورق برگشت، شک خط خورد، دین دست یقین افتاد
یقین کار خدا بود اتفاقی اینچنین افتاد

اذان ظهر بود از آسمان خورشید می بارید
نماز عصر شد پیشانی خورشید چین افتاد

هزار الله اکبر کیست این بانو که حتی کفر
به محض دیدنش یاد امیرالمومنین افتاد

همان بانو که در ادراک چشمانش حلولی سرخ
میان اتفاقات جهان زیباترین افتاد

به لطف لهجه ای سرخ از لبش این شعر بیرون ریخت
که از دستی شراب آلود "کاس من مَعین" افتاد

زمان رفت و سری پیچیده در سربند یا زینب
میان بارش خورشید در میدان مین افتاد

شهادت می دهد یکروز این سربند خون آلود
که بر ما چند روزی سایه روح الامین افتاد

سید علی شکراللهی

شعرخوانی در محضر رهبر حکیم انقلاب- رمضان 1390